سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند با دل و فکرش می نگرد . نادان با چشم و دیده اش می بیند . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----95170---
بازدید امروز: ----48-----
بازدید دیروز: ----15-----
یاس سفید

 

نویسنده: مرضیه
پنج شنبه 85/11/19 ساعت 2:38 عصر

می‌ترسم.. .
 
می‌ترسم؛ نه از تعقیب سایه و سنگ ،
 
نه از شب‌های بی‌مهتاب و زوزه‌ی گرگ ،
 
از آدم‌ها... از آدم‌ها می‌ترسم .
 
از آن‌که با من می‌نشیند و برمی‌خیزد .
 
از آن‌که هر صبح به سلامی و لبخندی پاسخم می‌گوید .
 
از دوست‌نمایان ...
 
از آن‌که دوست می‌نماید می‌ترسم .
 
از همانان‌که  ــ به قول فروغ ــ  مرا می‌بوسند و طناب دار مرا می‌بافند ...
 
سال‌هاست که می‌ترسم.
 
از آدم‌ها می‌ترسم و می‌گریزم به خلوت.
 
به خلوتِ خالی از چشم
 
می‌گریزم و می‌ترسم از چشم‌هایی که خلوتم را می‌پایند … 
 
می‌گویند هر کاری عقوبتی دارد ؛
 
عقوبت ریختن آبروی دیگران، عقوبت تمسخر، تحقیر و عقوبت شکستن دل .
 
تو بگو ... بگو من مبتلای کدام عقوبتم ؟
 
کاش در زمان پیامبری می‌زیستم ، از ترس‌هایم می‌پرسیدم و از عقوبت‌کشیدنم.
 
کاش ناگاه از جایی الهامم می‌شد که این درد که می‌کشم از کجاست !
 -
فکر کن حالا ! حتماً گناهی کرده‌ای، توبه کن از گناهانت!
 
من فکر می‌کردم با خودم ... من گناه نکرده بودم
 
خدای من مثل خدای آنها سخت‌گیر نبود که از من کارهای سخت بخواهد
 
مادرم همیشه می‌گوید : هر چه به ما می‌رسد، هر چه به ما می‌دهند، هرچه که می‌گویند سرنوشت ماست،

 همه را یک روزی، یک جایی از ما پرسیده‌اند و بله‌اش را گرفته‌اند.
 
از من هم پرسیده‌اند ؟
 
یادم نمی‌آید ... !
 
و این شاید معنی همان تقدیر است که هیچ ‌وقت نفهمیدمش.
  ......
 
من می‌ترسم از این همه  دروغ ... از تزویر .
 
می‌ترسم از متنعّم بی‌درد که نفَس از گرما می‌آورد و لب به نصیحت و شماتت می‌گشاید.
 
حتی از تو...
 
راستی ای چشم‌های ناآشنا ! تو که ترس‌هایم را می‌خوانی... تو کیستی؟
 
کیستی ای چشم‌های پنهان ؟
 
از تو هم می‌ترسم .
 
اما گاهی می‌خواهم به تو بگویم.
 
همه‌ی ترس‌هایم را بریزم جلوی دیدگانت تا بخوانی.
 
شاید دست‌هایت را گشودی...
 
شاید به پیامی و کلامی مرا نوازیدی.
 
ای مخاطب ناآشنا !
 
شاید دست‌هایت را برایم به سوی آسمان بلند کردی و ستاره‌ای چیدی .
 
ستاره را در کلامی بگذار و برایم بفرست...

هر لحظه حرفی در ما زاده می‏شود
هر لحظه دردی سر بر می‏دارد
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می‏کند
این ها بر سینه می‏ریزند و راه فراری نمی‏یابند
مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایش‏اش چه اندازه است؟
!


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • خداحافظ.
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • آوای آشنا

  •